وقتی فهمید تو قراراست به دنیا بیایی، با ذوق و شوق، رفت بازار و دو کاموای صورتی خرید و شروع کرد به بافتن لباس های کودکانه. دکمه هایی به شکل شکوفه های سفید خرید تا با آن ها تزیینش کند.

مادر بزرگت را می گویم که وقتی متوجه شد، دخترش باردار است و قرار است دختری به دنیا بیاورد، لبخند گوشه لبانش نشست که خدا را شکر، خیالم از بابت تنهایی و روزهای پیری دخترم راحت شد ، او دیگر یک دختر دارد.